ناراحتم که این را بگویم اما، جشنی که قرار بود برای خودم بگیرم به خاطر مریضیام خراب شد. حالا در اتاق روی تختخواب نشستهام، پنجره را باز کردهام و صدای بیرون را گوش میکنم. صدایِ گهگاهِ پرندهها را. قدری غمگینم. به خاطر چیزی که توضیحناپذیر است. و منتظرم تا ساندویچ کالباسی که سفارش دادهام و قرار بود این را برای جشن سفارش بدهم، جشنی که خراب شد، برسد. شاید به نظر برسد احمقانه است که جشنم خراب شده است. چون قرار بود فقط خودم در این جشن حضور داشته باشم، اما احمقانه نیست. چون من امروز دیگر آن خودی را ندارم که قرار بود درجشنِ کوچکم حضور داشته باشد.
قدری غمگینم. کاش میتوانستم گریه کنم. مدتهاست که نمیتوانم.